{وقتی داری با پسر چت میکنی}پارت ۱
تو یه شب آروم،توی خونه نشسته بودی و مشغول چت کردن با یکی از دوستان قدیمیت بودی. این چتها برات خیلی مهم بودن، چون به تو احساس نزدیکی و راحتی میدادند. اما با توجه به اینکه شوهرت، لینو، تو اتاق بود، سعی کرده بودی که به هیچ عنوان اون متوجه چتهای تو نشه.غافل از اینکه لینو…. اونور با چشم هایی که عصبانیت داشت ازش فوران میکرد…به تو نگاه میکرد… براش سوال بود که تو چرا انقدر خوشحال به صحفه ی گوشی خیره بودی ….
لینو که کنجکاویش بهش غلبه کرد بود لب زد«عزیزم، چی کار میکنی؟»
با شنیدن صدای لینو لحظهای دستپاچه شدی و سریعاً صفحه چتت رو مخفی کردی و با لبخندی به سمت اون برگشتی. «هی… هیچی، دارم یه ویدیویی رو نگاه میکنم….»
لینو که پوزخند عصبی روی صورتش شکل گرفته بود سریع و به سرعت لب زد”هه…فک میکنم ویدیو خیلی خنده داره که اینجوری بهش میخندی”
ات:ها…اره خند داره…
“اوه واقعا؟ پس منم میتونیم ببینم ؟”
لینو با نگاهی کنجکاوانه به تو خیره بود ….
“ام لینو فک نکنم تو خوشت بیاد اخه چیزه…”
لینو که به اوج عصبانیت خودش رسیده بود گوش رو از دست محکم کشید و از اونجایی که خوشبختانه یا بدبختانه رمز گوشیت رو میدونست…بازش کرد و با عصبانیت به صفحه ی گوشی نگاه کرد بعد چندین لحظه گوشی رو محکم پرتش کرد ….لینو با چشمای وحشیانه به تو خیره شد بود…بهت نزدیک شد و در حالی که نفس های عصبیش به صورتت میخورد لب زد “ات…این کیه؟ تو تموم این مدت با کی حرف میزدی؟”
قلبت تند میزد آب دهنت رو قورت دادی سعی کردی بتونی تو اون حالت حرف بزنی اما حرفی از دهنت خارج نمیشد احساس میکردی که عصبانیت لینو هر لحظه ممکنه فوران کنه…نمیدونستی چی بگی …. اگه بهش میگفتی که اون دوست ساده و قدیمیته … باورش میشد؟ نه…قطعا نه خودت هم بودی باورت نمیشد ….توی همین افکار بودی که با شنیدن صدای لینو به خودت اومدی …
“قرار نیست چیزی بگی نه؟باشه خانم لی خودت خواستی…”
لینو که از عصبانیت جوش اورده بود به سمت گوشیت رفت و سمیکارتش رو شکوند الان هم گوشیت وهم سیمکارتش رو هر دو توسط لینو خورد شده بودن ….
ات:لینو…اون فقط … اون فقط یه دوست قدیمی بود همین…
لینو:خب پس چرا به من نگفتی؟(با داد)….اگه واقعا چیز خاصی نیست پس چرا نمیخواستی من بدونم؟
ات:من فقط نمیخواستم که تو نگران بشی…این یه مکالمه ی عادی بود نمیخواستم که نگران بشی همین….
لینو: عادی ؟ اگه عادی بود چرا مخفیش میکردی؟ چرا اعتماد منو نسبت به خودت زیر سوال میبری؟…
حالا لینو هم عصبانیتش کم رنگ تر شده بود و جاش رو به بغض داده بود…”واقعا انقدر برات بی اهمیتم؟”
ات:تو هیچوقت…نه ….منو ببخش … معذرت میخوام
لینو که کنجکاویش بهش غلبه کرد بود لب زد«عزیزم، چی کار میکنی؟»
با شنیدن صدای لینو لحظهای دستپاچه شدی و سریعاً صفحه چتت رو مخفی کردی و با لبخندی به سمت اون برگشتی. «هی… هیچی، دارم یه ویدیویی رو نگاه میکنم….»
لینو که پوزخند عصبی روی صورتش شکل گرفته بود سریع و به سرعت لب زد”هه…فک میکنم ویدیو خیلی خنده داره که اینجوری بهش میخندی”
ات:ها…اره خند داره…
“اوه واقعا؟ پس منم میتونیم ببینم ؟”
لینو با نگاهی کنجکاوانه به تو خیره بود ….
“ام لینو فک نکنم تو خوشت بیاد اخه چیزه…”
لینو که به اوج عصبانیت خودش رسیده بود گوش رو از دست محکم کشید و از اونجایی که خوشبختانه یا بدبختانه رمز گوشیت رو میدونست…بازش کرد و با عصبانیت به صفحه ی گوشی نگاه کرد بعد چندین لحظه گوشی رو محکم پرتش کرد ….لینو با چشمای وحشیانه به تو خیره شد بود…بهت نزدیک شد و در حالی که نفس های عصبیش به صورتت میخورد لب زد “ات…این کیه؟ تو تموم این مدت با کی حرف میزدی؟”
قلبت تند میزد آب دهنت رو قورت دادی سعی کردی بتونی تو اون حالت حرف بزنی اما حرفی از دهنت خارج نمیشد احساس میکردی که عصبانیت لینو هر لحظه ممکنه فوران کنه…نمیدونستی چی بگی …. اگه بهش میگفتی که اون دوست ساده و قدیمیته … باورش میشد؟ نه…قطعا نه خودت هم بودی باورت نمیشد ….توی همین افکار بودی که با شنیدن صدای لینو به خودت اومدی …
“قرار نیست چیزی بگی نه؟باشه خانم لی خودت خواستی…”
لینو که از عصبانیت جوش اورده بود به سمت گوشیت رفت و سمیکارتش رو شکوند الان هم گوشیت وهم سیمکارتش رو هر دو توسط لینو خورد شده بودن ….
ات:لینو…اون فقط … اون فقط یه دوست قدیمی بود همین…
لینو:خب پس چرا به من نگفتی؟(با داد)….اگه واقعا چیز خاصی نیست پس چرا نمیخواستی من بدونم؟
ات:من فقط نمیخواستم که تو نگران بشی…این یه مکالمه ی عادی بود نمیخواستم که نگران بشی همین….
لینو: عادی ؟ اگه عادی بود چرا مخفیش میکردی؟ چرا اعتماد منو نسبت به خودت زیر سوال میبری؟…
حالا لینو هم عصبانیتش کم رنگ تر شده بود و جاش رو به بغض داده بود…”واقعا انقدر برات بی اهمیتم؟”
ات:تو هیچوقت…نه ….منو ببخش … معذرت میخوام
۱۳.۰k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.